قسمت دوم شیدایم باش

رفتم توی خونه دیدم مهرداد با برزو دست به یقه شدن حالا چیکار کنم 

مهرداد:مگه هزار دفعه بهت نگفتم حق نداری دست رو ابجی من بلندکنی 

برزو:یقه رو ول میکنی یابادیوار یکیت کنم 

مهرداد:توکی باشی بخوای منو بزنی وای بحالت فقط یبار دیگه ببینم دست روابجی من بلند میکنی   

برزو:مثلا میخوای چه غلطی کنی   

مهرداد:زندگیتو جهنم میکنم   

برزو یهو یه مشت زد تو دهن مهرداد ،مهردادم کم نیاور یه لگد زد به شکمش برزو رفت عقب مهرداد باز یقشو گرفت ایقد هولش داد تا برزو افتاد زمین مهرداد خواست یه لگد بزنه به پهلوش که اقا بزرگ اومد   

اقا بزرگ:ول کنید باز مثل سگ و گربه افتادید به جون هم خدایا من دست شما چیکار کنم اخه این چه زندگی من دارم  

مهرداد:من ای نره غول رو باید ادم کنم به چه حقی خواهر منو میزنی من داداششم نمیزنم تو کی باشی   

من:داداشی توروخدا ول کن   

مهرداد:نمیشه من دیگه تحمل نمیکنم    

اقای رضایی(صاحب مسافرخونه):چخبرتونو اینجارو گذاشتید روسرتون همسایه ها جمع شدن اینجا   

من:ببخشید تورو خدا   

اقای رضایی:زود جمع کنید   

من:چشم بازم ببخشید   

اقای رضایی رفت اون دوتاهم همو ول کردن  

مهرداد:من میرم بیرون خدافظ    

وای یادم رفت باید از مهرداد پول بگیرم   

من:داداش وایسا   

مهرداد:چیه؟   

من:داداش راستشو بخوای کاره جور شد...   

مهرداد:خوب که؟   

من:اره ولی یه چیزی هست    

مهرداد:چی میخوای؟   

من:بااین قیافم که نمیتونم برم اونجا   

یه اشاره به قیافم کردم یه کلاه رو سرم بود یه گرمکن تنم بایه شلوار شیش جیب  

مهرداد:خب برو لباس بخر   

من:میخوام بخرم میشه بهم یکم پول بدی قول میدم پس بدم   

مهرداد:خب همون اول بگو بیا باهم بریم    

باهم دیگه رفتیم سمت چهارراه یه تاکسی گرفتیم ادرس یکی از فروشگاه هارو دادو رفتیم سمت فروشگاه  

تاکسی:اقا رسیدیم  

مهرداد:ممنون  

پول تاکسی رو داد و رفتیم توی فروشگاه چقدر بزرگه داداشه ماهم عجب جاهایی میادا  

مهرداد:مانی دنبالم بیا  

من:باشه داداش  

مثل جوجه اردک راه افتادم دنبال مهرداد  یهو دوتا دختر کنارمون ردشدن داشتن یه جور عجیب نگاه میکردن احساس کردم غولی شبحی(عجب تشبیهی شدا) چیزی هستم 

همایون:هزار بار بهت گفتم اینجوری لباس نپوش ببین مردم چجوری نگاه میکنن 

من:مهرداد تورو جون ننت باز شروع نکن  

مهرداد:تو اخر منو دق میدی  

من:نترس تا من هستم عزراییل جرات نمیکنه سایه روت بندازه هههههه  

مهرداد:خدا بهت کمک کنه طوری که تو پیش میری یکی دوسال دیگه تیمارستانم میبنده از دستت 

من:مخلصیم داش  

داشتم میرم که یهو چشم یه مانتو شیکو گرفت  

من:مهردادددددد 

مهرداد:وای مانی چته سکته کردم  

من:وای مهرداد اینو میخوام بگیرش بگیرش  

مهرداد:باشه بابا فرار نمیکنه که بیا بریم تو مغازه 

باهم رفتیم تو مغازه یه مرد تقریبا 30 ساله توش کار میکرد 

مهرداد:سلام اقا  

من:سلام 

فروشنده:سلام خوش اومدید درخدمتم  

من:ببخشید اون مانتوی پشت ویترینتونو میخواستم(اشاره کردم به همون مانتو) 

فروشنده:بله الان براتون میارمش  

فروشنده:بفرمایید خانم  

من:ممنون 

مانتو رو ازدستش گرفتم رفتم سمت اتاق پرو لباسو تنم کردم یه لباس مشکی بود که تا پایین زانوم بود از یقه تا پایین اندازه ده سانت لوله زنبوری رنگ طلایی کار شده بود همینطور سراسینش وسطشم باسکک وصل شده بود خیلی خوشکل بود  

مهرداد:چیشد بیا بیرون دیگه  

من:امدم  

در اتاق پرو رو باز کردم  

من:داداشی خوشکله  

مهرداد زل زده بود بهم  

مهرداد:وای مانی چقد خوشکل شدی  

من:مگه زشت بودم  

مهرداد:نه منظورم اینه خوشکل تر شدی  

من:خب همینو برمیدارم  

مهرداد:باشه من میرم حساب کنم  

دوباره لباس قبلیمو رو تنم کردم از اتاق پرو اومدم بیرون مهرداد مانتو رو حساب کرد رفتیم بیرون چند دست لباس دیگه هم خریدم رفتیم سمت مسافرخونه   

********  

ننه:مانی مااااااانی بیدار شو دیگه  

من:اه چیه کله سحر  

ننه:مگه تو نمیخواستی بری سرکار بلند شو دیگه 

من:کار؟  

ننه:اره دیگه باز تو الزایمر گرفتی  

من:وای کار یادم رفت ساعت چنده؟؟؟  

ننه:7:10دقیقه  

مانی:چـــــــــی؟؟؟؟  

ننه:بابا یک ساعته دارم صدات میکنم بلندشودیگه  

سریع بلد شدم رفتم سمت دستشویی اب به سروصورتم زدم یه مسواکم زدم رفتم سمت لباسا مانتو خوشکلمو برداشتم بایه روسری ساتون و شلوار کتونی 

سریع پوشیدم موهامم بالا بستم  

من:ننه من رفتم  

ننه:کجا وایسا یه چیزی بخور  

من:دورم شده خدافظ  

ننه:مواظب خودت باش خدافظ  

سریع از مسافر خونه زدم رفتم سر چهاراه پنج دقیقه ای طول داد تا یه تاکسی وایساد 

من:سلام اقا لطفا برو به ادرس(...)  

راننده:چشم خانم 

یه اهنگ قشنگ تو ماشین گذاشته بود   

زمستون که میشه به یادت می افتم                                         

یاد رویاهایی که به تو نگفتم                                      

مث برفایی که می شینن رو شیشه                                       

  همینجایی انگار زمستون که میشه                                     

مث سوز سرما توو رگهامی انگار 

یه ها کن رو شیشه واسه آخرین بار                                      

ببین رد بغضم هنوز روی شیشه ست                                    

بی تو یه درختم که بی برگ و ریشه ست                                   

تو نیستی می ترسم که دنیام خراب شه                                         

قدم می زنم تا یخ کوچه آب شه                                     

تو گرمای عشقو از این خونه بردی                                        

همه شهرو انگار به طوفان سپردی                                     

زمستون که میشه گرفتار بغضم                                        

  مث بارش برف رو تکرار بغضم   

اهنگ تموم شد یه نگاه به ساعتم کردم 25 دقیقه شده بود  

من:اقا میشه سریعتر برین  

راننده:چشم خانم الان میرسیم  

وای خدا دورم بشه حتمی میندازم بیرون  

راننده:خانم رسیدیم  

من:ممنون  

کرایشو حساب کردم رفتم سمت عمارت،عمارت که چه عرض کنم

بیشتر شبیه کاخ سزار  

وجدان:یعنی چیز بهتر به زهنت نرسید  

من:خو از دهنم پرید همیجوری تو چیز بهتر سراغ داری  

وجی:اوم مثلا...خب مثلا...چیزه خب  

من:ببند وجدان جون  

وجی:وافقم  

همه وجدان دارن ماهم وجدان داریم  

من:این صدای چیه  

سگ:هوووپ هااااپ هووووپ  

من:این صدای سگ نیست  

یه نگاه به دورو برم انداختم بله سگه که انگار یه تیکه گوشت بزرگ جلوشه ببینم داره سمت من میاد  

من:واااااااای جیـــــــــــغ  جیــــــــــــــــغ  

هااااپ هووووپ  

جیــــــــــــغ  

همیجور جیغ میزدمو میرفتم یه درو باز کردم  

جیـــــــــغ  

یهو رفتم توی یه چیزی دوتا دستم روش گذاشتم  

من:این دیواره چرا این شکلیه یکم نرم نیست 

یه نگاه به سگ که میومد سمتم کردم

جیـــــــــغ  

دیوار نرم:ببند گوشمو کر کردی  

من:وا این دیوار چرا داره حرف میزنه  یه جیغ دیگه هم زدم  

دیوار:میگم ببند من ادمم نه دیوار  

سرمو انداخته بودم پایین چشامم بسته بودم اروم چشامو باز کردم  

من:عه این که پای ادم  

سرمو بردم بالاتر  

من:اینم که فک کنم شکمه  

بازم سرمو بالاتر بردم فک کنم صدای چریقه گردنم هم اومد  

من:اینم که سر یعنی ادم بود  

دیوار نرم:وای این چه احمقی برو کنار ببینم  

من:احمق خودتی دیوار چینم این شکلی نیست  

دیوار نرم:میخوای بادیوار یکیت کنم بفهمی چه شکلیه  

من:تورو که ببینم میفهمم چه شکلیه  

اوه اوه الان دود از کلش بلند بشه   

خانم:خانم ریاحی  

یه نگاهی به پشت اون دیوار انداختم  

من:بله خودمم  

خانم:پنج دقیقه تاخیر داشتی لطفا بیاید تو  

من:عذر میخوام چشم  

داشتم از کنار اقا دیواره رد میشدم که اروم گفت  

دیواره:این نوکراهم واسه ما شاخ شدن  

حیف عجله داشتم وگرنه جوابش میدادم همراه اون خانم رفتم  

خانم:من سایه راستی هستم عمه بچها و خواهر اقا  

من:خوشبختم خانم راستی منم مانی ریاحی هستم  

راستی:راحت باش سایه صدام کن  

من:چشم سایه خانم  

باهم رفتیم سمت یه سالن بزرگ اینجا باشید تا اقا بیاد   

من:چشم  

بعد که سایه خانم رفت 

رفتم رویه یکی از کاناپه ها نشستم  

من:ایول عجب خونه ای داره  

یه سوتی ارومی کشیدم  

عجب خونه بزرگی داره انگار حسابی خرپوله  تقریبا پنچ دقیقا ای نشستم تا سایه خانم دوباره اومد  

سایه خانم:مانی جان اقا گفت بریم اتاق کارش  

من:چشم  دنباله سایه خانم راه افتادم تا رسیدیم به یه اتاق 

سایه خانم:تق تق تق  

صدای یه مرد اومد:بیا تو  

سایه خانم در اتاق رو باز کرد باهم رفتیم تو  

من:سلام 

اقا که سرش تو برگه های روی میز بود سرش رو بلند کرد  

اقا:سلام بیا بشین(به کاناپه نزدیک میزکارش اشاره کرد)  

رفتم نشستم روی نزدیکترین کاناپه  بهش  

اقا:من رایان راستی هستم  

من:خوشبختم منم مانی ریاحی هستم  

یکم انالیزش کرم بدنش گندمی بود موهاش مشکی که نزدیک گوشاش یکم سفید شده بود یه چشای مشکی بینی و لبای مردون  

رایان:توی پروندت نوشته شده مهیا ریاحی  

من:بله ولی مانی صدام میکنن  

رایان:اهان فک نمیکنی سنت واسه این کار کمه 

من:خب نمیدونم ولی به پولش نیاز دارم  

رایان:فرمی که بهت دادن رو پر کردی

من:بله بفرمایید

رایان:خیلی خب توی فرمت که شرایطتت خوبه کارت از الان شروع تا شب ساعت هشت اینجایی میری خونه وسایلتو برمیداری فردابرمیگردی  تا زمان قرار داد اینجایی توی قرار دادتم نوشته شده ده ماه فقط روزای تعطیل میتونی بری به خانوادت سربزنی هرماه حقوقت سه میلیون هست همین

  وای حقوقش که عالیه هفته ای یبارم خوبه پنج ماه دیگه هم که عیده پس خوبه میتونم به خانوادم سربزن  

من:نه عالیه  

رایان:بیماری یا مشکل خاصی نداری 

من:نه 

یادم اومد که خیلی به فلفل الرژی دارم 

من:خب فقط به فلفل الرژی شدید دارم 

رایان:باش میگم تو غذات فلفل نریزن 

من:ممنون 

رایان:امیدوارم موفق باشی  

من:همچنین  

رایان:سایه جان  

سایه:بله  

رایان:مانی خانم روبه بچها معرفی کن  

سایه:چشم  همراه سایه رفتم کلا شده بودم جوجه اردک خخخخ  

سایه:بچهااااااااا بچهاااااااااا  

یهو یه صدای وحشتناکی اومد  

من:وای خدا زلزله شد 

سایه:تقریبا 

سه تا بچها اومد توی سالن از کوچیک تا بزرگ وایسادن  

سایه:بچها این پرستار جدیدتون مانی امیدوارم رفتارتون باهاش خوب باشه    

یکی از بچها که از اونا بزرگتر بود یه لبخند خبیث زد گفت:حتما عمو جون  

سایه این:بچها خودتونو معرفی کنید  

همون پسره گفت:من راشا 12 سالمه پسر ارشدم  

پسره وسطی گفت:من رادمانم 9سالمه پسر وسط  

دختره گفت:منم رویا5سالمه دختر کوچولو هستم  

من:وای خدا چه نازی تو  

رویا:میدونم همه بهم میگن  

راشا یه پسر که پوستش گندمی بود چشاش ابی بود موهاش تقریبا بور بود 

رادمانم سفید بود چشاش مشکی بود موهاشم کاملا مشکی 

رویاهم یه چشای اهویی مشکی مایل به قهویی سوخته داشت باموهای مشکی که بلندیش تا کمرش بود و یه بینی عروسکیو لبای باریک کوچولوش 

عجیبه چرا اون پسره اینقد بابقیه فرق داره 

سایه:بچها برید اتاقتونو به مانی جون نشون بدید 

راشا:باشه عمه 

همراه بچه رفتم طبقه بالا فک کنم اینجا سه طبقه باشه 

من:بچها اینجا چند طبقا داره 

رادمان:4 طبقه ،طبقه همکف سالن یه اتاق همون اشپزخونه و یه سرویس و حمام طبقه3 مال اتاق بالا عمه سایه و اتاق کار بابا ومحافظش رهام ویه اتاق مهمان طبقه2 اتاق منو راشا و رویا و ارشان ویه اتاق بازی و یه سرویس و حمام طبقه1 مال خدمتکاراست 

من:اونوقت اتاق من کجاست؟ 

راشا:معلوم دیگه اتاق خدمتکارا 

بهم برخورد ایش

رویا:خاله میشه منو بغل کنی خستم شد 

من:اره عزیزم بیا بغلم  بغلش کردم همیجور رفتیم بالا اخیش رسیدیم 

راشا :بیا اول بریم اتاق من 

من:بریم 

باهم رفتیم اتاق راشا یه اتاق با دکوراسیون کاملا قرمز یه تخت خواب ماشینی قرمز کمد دیواری قرمز وسط اتاقم کاناپه عروسکی قرمز بود و یهtvهم روبروی کاناپه بود و یه عالمه عروسک وقاب یه زن خیلی زیبا روز دیوار خودنمایی میکرد

من:چه اتاق خوشکلیه انگار به رنگ قرمز خیلی علاقه داری  راشا:اره از بچگی خوشم میومد 

رادمان:حالا بریم اتاق من 

من:بریم 

از اتاق راشا خارج شدیم تقریبا روبرو اتاق راشا ولی یه متر اونورتر بود رفتیم داخلش  یه اتاق یا دکوراسیون ابی که همه وسایلش شبیه به وسایل راشا بود 

رویا:خاله بریم تو اتاق من خیلی خوجمله 

من:بریم عزیزم 

از اتاق رادمان خارج شدیم رفتیم توی راهرو یکم جلوتر یه اتاق بود 

من:اتاقت اینه خاله

رویا:نه این اتاق عموارشان اتاق من اونه 

به اتاقی که تقریبا ته راهرو برود اشاره کرد با بچها رفتیم سمت اتاق رویا 

رویا:خاله این اتاق منه 

رویارو گذاشتم روی زمین و رفتیم توی اتاق وای چه اتاق خوشکلی بود دیوارهاش صورتی ملوس بود و همه وسایلش ارغوانی بود یه تخت که گوشه اتاق بود یه کمد دیوار و کاناپه های عروسکی واسبابازی های که ریخته بود روی فرش 

رویا:خاله اتاقم خوجمله 

من:اره عزیزم مثل خودت خوشکله 

راشا:مانی بیابریم توی حیاط 

من:بریم 

با بچها رفتیم سمت حیاط 

رادمان:مانی میخوای جیسی رو ببینی 

من:جیسی؟..کی هست؟ 

رادمان:الان میفهمی 

بادستاش شروع کرد به سوت کشیدن 

چند ثانیه بعد صدای پاس سگ اومد 

نگاه به سمت چه محوطه حیاط کردم که اون سگ بازم داشت میومد 

هاااااپ هاااااپ 

من:ووای نه 

دوتا پاداشتم دوتای دیگه هم اضاف کردم شروع کردم به دویدن 

من:جیـــــــغ توروخدا دنبالم نیا بخدا من کاری نکردم 

نگه به پشتم کردم هنوزم داشت دنبالم میومد بچهارو دیدم که فقط میخوان زمینو گاز بگیرن 

هاااااپ 

این صدا هماناشد با افتادن من 

من:ووووای نه ای سرم سرد میکنه 

چون با سر رفتم تو چمنا سرم درد میکرد دیدم اون سگه هنوزم داره دنبالم میاد 

من:وای حالا چیکار کنم 

دیگه دیر شد سگه بهم رسید چشامو بستم و شروع کردم به خوندن اشهدم 

من:اشهدان لا الله هه .... 

یهو یه احساس کردم صورتم خیس شد اه چقد چندشه چشامو کم کم باز کردم دیدم همون سگه داره لیسم میزنه 

من:وای ول کن منو تورو خدا نخوردم 

صدای یه مرد:نمیخورتت ازش خوشش اومده جیسی بیا اینجا 

سگه از روم بلند شد رفت پیش مرده شروع کرد به بالا پایین پریدن 

من:هوف نجات پیدا کرد

مرده دستشو سمتم دراز کرد 

مرده:بلندشو 

دستمو دزاز کردمو دستشو گرفتم کمکم کرد بلندشم 

من:ممنون واقعا خیلی ترسیده بودم فک کردم الان جنازم بره اون دنیا 

مرده:خواهش میکنم من رهام امیری هستم بادیگارد اقای راستی 

من:مانی ریاحی هستم پرستار جدید بچها 

رهام:خوشبختم از اشنایتون امید وارم خوب دوم بیارید 

وا چرا اینجوری گفت یعنی قرار چیزی بشه 

رادمان:چرا اونجا خشکت زد بیا دیگه 

من:اومدم 

رفت سمت بچها 

راشا:یعنی واقعا ایقد ترسیدی 

من:من...من که نترسیدم فقط جوری که این سگ اومد سمتم هول کردم 

رادمان:توکه راست میگی 

من:صدردصد 

راشا:خب بیا اطرافو نشونت بدیم 

من:باشه بریم 

رویا:خاله منو بغل کن 

من:چشم خاله بیا بغلم

رویا رو بغل کردم وپشت رادمانو راشا حرکت کردم 

روشا:اون کلبه چوبی رو میبینی(به ته باغ اشاره کرد) 

من:اره میبینمش 

روشا:اونجا خونه جیسی بهتره نزدیکش نشی 

من:هنوزم اینجا سگ دارید 

رادمان:چیه میترسی 

من:نه بابا ترس چیه همینجوری پرسیدم 

رادمان:نه فقط یکی هست اونم جسی که مال رهام حدود چهار سال اینجاس 

من:اها ..خوبه 

رادمان: بیا بریم سمت استخر 

رفتیم پشت عمارت که دوردیف کامل درخت بود که برگاش تقریبا خشک شده بود و وسط اون تو ردیف درخت یه استخر بزرگ بود 

رادمان:بابا بفهمه اومدم اینجا حتما تنبیهمون میکنه 

من:برای چی باید تنبیهتون کنه 

راشا:اینجا فقط ارشان میتونه بیاد بابا اینجارو ممنوع کرد 

من:چرا؟

راشا:یه خاطر نامزد ارشان 

من:ارشان کیه مگه شما سه تا بچه نیستین 

رادمان:این فضولیا به تو نیومده بیاید بریم کلاغا خبر بسونن بیچاره میشیم 

راشاورویا:بریم 

فقط میخوان منو تو کنجکاوی بزارن 

وجدان:ازبس فضولی رک گفتن به توچه 

-وجی لطفا ببندش 

وجدان:مگه تو حرف حالیت میشه 

-توحرف بفهمی بسته 

وجدان:اره دیگه تو همون دیوار بالا رفتنتو ادامده بده 

-وجی یه چیزی بهت... 

رادمان:چرا وایسادی زود بیا الان ارشان میاد 

من:بریم 

باهم رفتیم سمت عمارت اخر نفهمیدم این ارشان کدومشه 

راشا:بچها بریم بستنی بخوریم 

من:ایول بریم که میچسبه 

رادمان:بچها کسی گفت پرستارم میتونه باما بستنی بخوره 

راشا:فک نمیکنم ولی گناه داره دلشو نشکونیم 

من:وا شما نیم وجبی ها چی میگید 

رادمان:هیچ بریم 

فک کنم نرم بهتر

من:خودتون برید من میرم پیش سایه خانم 

رویا:نه خاله نه بامن بیا بریم بستنی 

وای خدا چه قیاقفشم مظلوم کرده 

من:باشه عزیزم بریم 

باهم رفتیم توی سالن دور میز 12 نفرشون نشستیم 

راشا روبه یکی از خدمتکارا گفت:زهرا برای ما سه تا بستنی وانیلی و یه شکلاتی بیار 

زهرا:چشم اقا 

یه پنج دقیقه ای منتطر موندیم 

رادمان:من برم ببینم چرا ایقد طول داد 

رادمان رفت یه دوسه دقیقه دیگه اومد با بستنی ها که توی کاپ گذاشته بودشون 

رامان:بچها بردارین مانی اون شکلاتی مال تو فک کنم شکلاتی دوست داشته باشی 

من:مرسی خیلی دوست دارم 

بعد تموم شد بستنی بچها رفتن تو اتاقشون منم رویارو بردم تو اتاقش تاموقع ناهار 

ساعت 11 بود رفتم پایین پیش سایه 

من:سایه خانم 

سایه:جانم دخترم 

من:میشه بگید اتاق من کجاست 

سایه:وای اصلا یادم رفت بهت بگم اتاق مهمانی که طبقه3 هست برو اونجا 

من:ممنون 

رفتم طبقه 3 وای خدا اخه خونه هم اینقدر بزرگ رفتم تو راهرو حال من چه میدونم اتاقم مهمان کجاست 

رفت سمت اتاق ته راهرو شاید خودش باشه درشو بدون این که دربزنم وا کرد باصحنه ای که دیدم فک کنم اخراج نشم خیلی کار رهام بالا تنش لخت بود فک کنم داشت لباس عوض میکرد چشامو محکم بستم چشم بسته 

گفتم:چیز ببخشید دنبال اتاق مهمان میگشتم 

رهام:برو اتاق روبرویی 

من:چشم ممنون 

درو زود بستم رفتم وای ابروم رفت 

من:عه اتاقه رو پیدا کردم 

رفتم توی اتاق 

من:این اتاق منه دستت درد نکنه اق رادی 

یه اتاق بزرگ که مثل اتاق بچه ها بود ولی دکوراسیومش مشکی و نارنجی بود 

که خیلی دوست دارم 

رفتم روی تخت دراز کشیدم 

من:وای که چقد خسته شدم 

چشامو بستم که بخوابم 

************** 

تق تق تق تق 

من:اه بزار بخوابم

تق تق 

من:اه کیه اومدم 

رفتم سمت دراتاق دروباز کردم دیدم راشا هست 

راشا:ساعت دوازده هست بابا گفت بیدارت کنم برای ناهار 

من:باشه بریم  باهم رفتیم سمت سالن دور همون میز12 نفره نشستیم فقط منو راشا و رادمان و رویا بودیم 

من:بقیه نمیان 

رادمان:نه اونا دورتر میخورن ولی بابا به ما میگه باید 12 تا1 ناهارمونو خورده باشیم

  من:عجب قانونی 

رادمان رو کرد به راشا گفت:راشا من سوپ میخوام 

رادمان:به من چه 

راشا یه چشمک به رادمان زدو گفت:میشه برامون سوپ بیاری 

رادمان:باشه الان میارم 

من:میخوای من برم 

رادمان:نه خودم میتونم 

من:باشه 

رادمان رفت بعد 

حدود پنج دقیقه با چهارتا سوپ اومد 

رادمان:بردارید بچها 

من:فدایی داری رادمان 

رادمان یه لبخند زد گفت:خواهش میکنم 

شروع کردم به خوردن یکم تند نیست نکنه توش فلفله 

من:بچها توی سوپ فلفله    

رادمان یه لبخند زد گفت:نه فلفل نمیکنن 

من:پس چرا مزه فلفل  میده 

احساس کردم کم کم داره دهنم خشک میشه 

من:وای فلفل  بود اب کجاست اب 

گلوم هی بیشتر و بیشتر خشک میشد 

راشا:مانی چت شد 

دستمو میزاشتم رو گلومو فشارش میدادم دیگه نفسم بالا نمیومد افتادم روی زمینو مثل مار به خودم میپیچیدم 

رادمان:بابااااااااا بابااااااااااا عمهههههه 

دیگه نمیتونستم نفس بکشم وای خدا نجاتم بده 

رهام و سایه و رایان از پله هه سریع اومدن پایین

رهام :چیشده  چت شده 

باتمام توانی که داشتم گفتم:فلفل 

به سختی نفس میکشیدم 

سایه:این ابو بدش بخور 

رهام سرمو گزاشت رو پاش با دستش دهنمو گرفتو ابو ریخت تو دهنم  یکم دهنم بهتر شد 

رایان:سایه سریع دکتر شارودی رو خبر کن


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : برچسب:, | 21:44 | نويسنده : narges |